رمان آریانا: فصل دهم - قسمت پایانی

پدربزرگ گفت:- وقت را تلف نکنبد و بروید خانه را بگردید. اگر همین امشب بتوانیم تماس بگیریم بهتر است.

من با عجله بلند شدم و به اتاقم رفتم، کیفم را برداشتم و به اتفاق بیدار دل راهی خانه شدم.

در اتومبیل که نشستیم بیدار دل گفت:- اگر اسم آن صاحب منصب را حداقل می دانستیم شاید پدربزرگتان می توانست اقدامی کند.

خندیدم و گفتم:پدربزرگ هیچوقت آبش با صاحب منصبمان به یک جوی نرفت و به همین خاطر هم از مال و مکنت دنیا دستش خالی است و با حقوق ناچیز بازنشستگی و شهریه دانشجویان روزگار می گذراند.

[ شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل نهم

منظورت چیست؟ شاید خیال می کنی من یک دزدم و از راه دزدی در امد دارم!یا این که...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
من می خواهم بدانم که خرج زندگی ما از کجا تامین می شود و در امدمان از کجاست؟من حق خود می دانم که بدانم همسرم به جز استادی در نقاشی و خطاطی به چه کار دیگری مشغول است!نحوه زندگی ما خیلی روشن مشخص است که از کار تدریس تامین نمی شود و شغلی پر در امد تر می طلبد و تو هرگز در مورد شغل دوم با من صحبت نکرده ای.
اندوهگین گفت:
-ما در مورد چه چیز صحبت نکرده ایم که در این مورد حرف نزده باشیم.فراموش کرده ای که ما بیش از چهار ماه نیست که ازدواج کرده ایم و دوماه و اندی از ان را در سوگ و ماتم گذرانده ایم و یک ماه هم که در سفر بوده ایم و فقط چند روز در کنار هم زندگی ارامی داشتیم که در ان چند روز هم صحبت های دیگری رد و بدل شده .اگر به راستی این فکر برایت مسئله ساز بوده پس چرا همان روز اول عنوان نکردی تا با دانستنش خیال خود را اسوده کنی و راه کج فکری در پیش نگیری؟اریانا پدربزرگت خوب می داند که شغل دوم من چیست و من از چه طریق در امد دارم.ایا تو هیچوقت از پدر بزرگت سوال کردی؟

[ شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل هشتم

متحیر و نگران شدند، هما گفت:
- آقای نیاورانی درست می فرمایند، اگر سؤالی یا خواسته ای داری بگو تا همه بدانیم.
گفتم:
- سؤالی ندارم و بی اراده و بی اختیار گفتم نه! شاید این هم از آن ترسهای نابجا بود که به سراغم آمد، باور کنید هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
نادیا با گفتن هیجان زده شده ای به یاری ام آمد و نامی پرسید:
- اگر تاریخ عقد را دوست داری تغییر بدهی شاید بشود کمی عقبتر برگزار کرد.
سر تکان دادم و مادربزرگ لیوان نوشیدنی را به دستم داد و گفت:
- جرعه ای بنوش، من هم با نادیا موافقم.

[ شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل هفتم

خود،نگاه بهت زده آنها مرا بخنده انداخت و هنگامي که لب به تحسين گشودند به هاتف گفتم:
_آيا هنوز هم معتقدي که مجردي بهتر از متأهلي است؟گفت:_اگر بدانم در همين اتاق عقد مي شوم همين امروز همسرم را انتخاب مي کنم.

آريانا واقعاً که تو دختر هنرمندي هستي.

_ممنونم.بهادر گفت:_مي شود در اين پارک زير درخت ميوه چاي نوشيد و رفع خستگي کرد.

مادر گفت:_متأسفانه نه،چون اين اتاق بايد زودتر چيده شود.

هاتف به شانه بهادر زد و گفت:_عجله کن وگرنه داماد پشيمان مي شود

[ شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل ششم

با فصل ششم رمان آریانا درخدمتتونیم

لذت ببرید.

[ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: ادامه فصل ششم

با ادامه فصل ششم رمان آریانا درخدمتتون هستیم

انگشتان دستم از بس چرخ را به این سو و آن سو هل داده بودم می سوخت اما این سوزش و التهاب پوست نه تنها ناراحت کننده نبود بلکه احساس رضایت و شعف در وجودم بر می انگیخت. جملات کوتاه آقای یزدانی که می گفت شما استراحت کنید ما هستیم. یا اینکه این همه تقلا برای شما خوب نیست دلم را مالامال از نشاط م کرد و بی اختیار صورت خسته پرستار بیمارستان پیش چشمم مجسم می شد و خستگی خود را فراموش می کردم. دیانا و انوشیروان مامور خرید مایحتاج آن همه کارگزار بودند و مشدی و مادر بزرگ غذا تدارک می دیدند.

[ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل پنجم

با فصل پنجم رمان آریانا درخدمتتونم

لطفا بخونید و لذت ببرید و نظر بدید

[ سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل چهارم

با رمان عاشقانه آریانا فصل ۴ همراه باشید

لذت ببرید

[ جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل سوم

با فصل سوم رمان آریانا همراه شید

لذت ببرید

[ چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل دوم

با فصل دوم رمان آریانا همراه باشید

لذت ببرید

[ سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]

رمان آریانا: فصل ۱ و ۲

رمان آریانا

نوشته:فهیمه رحیمی

فصل ۱ و ۲

[ شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۱ ] [ تینـــا ] [ ]